فصل پنجم!

اچازه؟
پس چرا این پس‌پریروز به پایان نمی‌رسد؟
در سرازیری بعد از ظهر
چشم به راه لحاف چهل‌تکۀ شفق هستم
با دلی تنگ
همراه پرستوها
و راه‌های ناتمام

اجازه؟
پس این پس‌پریروز را پریروز و دیروزی نیست
و فردا به بی‌راه افتاده است؟

دیگر میلی به نوشتن ندارم
تنها گوش به زنگ صدای دیوار هستم
کلامی خشک و خالی هم کفایتم می‌کند
از دیواری که تا همین اواخر
تا همین پس‌پریروز
آبشاری هزارگیسو بود
با کهکشانی در پشت بامش

اجازه؟
جای زین اسبم را از یاد برده‌ام
وگرنه باری دیگر
اسبم را زین می‌کردم
و باخورجینی کم‌حجم
دل به دشت و صحرا می‌زدم
و در راه پرهمسایۀ هرکجایی می‌تاختم
به چکیدۀ آرامگاه‌های خاطره‌های آسان سرمی‌زدم
خاطره‌های زندانی بی‌میله و دیوار
و عرق اسبم را درمی‌آوردم
می‌تاختم
می‌تاختم
می‌تاختم تا خوان هفتم فصل پنجم بودن
و بی‌واهمه از هر اژدهایی
زین برمی‌گرفتم
اسبم را برای همیشه رها می‌کردم
تکدرختی شکیبا را در آغوش می‌کشیدم
و می‌خوابیدم تا ابد در زیر سایۀ گیسویش
در گذرگاه قاصدک‌های دست‌تنگ و پابرهنه
و نسیم‌های آواره و بی‌خانمان

19 آذر 90


واژه‌هایی از هزاران!

جاده یعنی امتداد هستی
تا کجایی که می‌توانی
در حصار نسیم و باد و توفان

جاده یعنی تعقیب افق
پایانی بی‌پایان
و خطی علنا گریزان
بی‌واهمه از مرزبانان

دیوار  یعنی نقاب
و حجاب حریم زندگی
زندانی بی‌نگهبان

پنجره یعنی نگاه
روزن دلتنگی‌های مرغوب
مظهر سکوت چشم‌انداز
دهانۀ بن بست بی‌انتهای آسمان
و کوچه‌های کهکشان

کبوتر یعنی پرواز تا پای کوه
همراه سینه و منقار

اشک یعنی آب بر آتش
آتش یعنی خاکستر

انسان یعنی معتاد دیوار و بن‌بست
و استخوانی در حال پوسیدن
در سلولی بی‌پنجره و نگهبان

زندگی یعنی همین و همان
زنده یعنی زندانی
فلان و بهمان
و فرار و قرار
و قرار و فرار

آبشار یعنی فروپاشیدن
افشانئدن و چرخیدن و تابیدن و لمیدن
جنبیدن و برخاستن و به گمراهی افتادن
در حضور دیگران

جنگل یعنی آغوش مرطوب باران
و شهرک خودمختار پرندگان
و حلزون‌ها و آن دیگران
ولایت بی‌کوچه و خیابان

قلب یعنی چمدان خاطره‌ها
از جنس فولادی سخت و نرم
و عشق یعنی فرهاد
و فرهاد یعنی شیرین

12 مهر 90


حیران!

در زورقی تک‌پارو نشسته‌ای تنها
دستخوش خودت و نسیم و باد
پایان راه پیداست
و زورق بر گرد خود می‌چرخد

ساحل، دور یا نزدیک فرقی نمی‌کند
تفاوت ها همراه آن‌یکی پاروی گمشده رفته‌اند
شبیه نقاشی‌های کودکیت

دلبستۀ ساحل بودی
دل به دریا زدی اما
غافل از توقف خاطره‌های همنشین بیابان‌‌ها و خیابان‌ها
و نقش حضور نگاه‌ها
و  اعتیاد چشمانت

قایقت به دور خود می‌چرخد
می‌چرخد و می‌چرخد و می‌چرخد
و مردمک چشمانت بی‌مردم است

خاطره‌هایت متوقف شده‌اند
در کنار رفت و آمد خورشید و شب و آب و نسیم
و زمزمۀ بی‌هدف آب
در غیبت صدای دف و نی‌انبان

شب که می‌اید، مخمل مشبک را بکش به رویت
به شوری هوا عادت کن
و اگر توانی یافتی، باری دیگر اجرایش  کن
در غیبت عطر ضیافت چشم‌ها و چشم‌اندازها

دیگر کسی را میل دیدار سینه‌ات نخواهد بود
مگر گاهی مرغی مهاجر
با توقفی کوتاه در لبۀ دیوار قایق

هوسِ پرواز در دلت غریبی می‌کند
مرغ مهاجر به سوی ساحل پرمی‌کشد
ساحلی با قد متوسط و رنگ باخته
و پنهان در پشت خودش

می‌خواهی ساحل و کودکیت را پس‌بگیری
افق اما هست و نیست را می‌بلعد
و خیال باد شرطه را

پشت افق خالی‌ست
رونق درگاه‌ها و پنجره‌ها فرسوده است
و جاده‌های همیشه در سفر
راهشان را گم کرده‌اند در ناکجایی

می‌دانم
چشم‌انداز بی‌حوصله است و خسته
به خستگی قایق تک‌پارویت
می‌دانم
می‌دانم
سوگند که می‌دانم
چارۀ حیرانیت باور به حیرانی‌ست

7 مهر 90


انصاف!

پشت ابرها آسمان صاف است
صاف صاف
غوته‌ور در نور
نوری انبوه در تعقیب تاریکی
تاریکی فراری
در نزدیک‌ترین جای فلک به خودش

در آن بالا
بالای دور و بی‌دیوار
بالایی دور و بی رفیق
در ازدحام برهوت سکوتی بی‌مرز و بی‌دیدار
و حضوری تنها و رقیق
با بدن و بر و بالایی بی بال
در بی‌کران‌های پهلو به پهلو
نه راهی و نه سنگلاخی
نه بی‌راهه‌ای برای عبور
دشت از جنس نیستی
بی‌نیاز از انصاف

در این پایین اما
غوته‌ور در حصار دیوارها و دیوان‌ها
کار صیادان تنها شکار آهو نیست
شاهد قربانی انصاف هم هستی در هر گام
در قدمگاه تاریخی دلت

راه انصاف سنگلاخ است
با کنام هزاران توجیه بی‌نام در بسترِ خالی
با دارستان منصورها در کنار
در حضور تماشاچیان
با اسبان بی‌سوار خیالی
و گنجشکان دلتنگ بازی و پرواز
شیدایان شاخه به شاخه شدن
در انتظار تکرار صبح کاذبی دیگر

دلتنگی پرندگان در تاریکی شب شروع می‌شود
با حاجت دوام پرواز

خرابه‌ها هم مقصود پرندگان را برمی‌آورند
پرندگان کهکشان را در ویرانه‌ها رصد می‌کنند
برای اتصال زمین به گردن‌آویز مرصع سینۀ آسمان
با ریسمان نگاه
و انصافی کم و بیش بادوام
در محفل روزگار
فارغ از کین صیادان در کمین
در دایرۀ پرگار

پرندگان تصور پرواز را تا کهکشان امتداد می‌دهند
تا کوچه‌های دور راه شیری
با قضاوتی در حومۀ انصاف
بی‌خبر از آب زمزم و نوشدارو

نیازی به شکافتن سقف فلک نیست
انصاف را باید طرحی نو درانداخت
با اندکی اعتناء به ظرفیت رسم پرندگان!

24 شهریور 90


عادت!

دیری‌ست که عادت کرده‌ام که عادت را پارۀ تن بدانم
و خودم را مالک هزاران عادت
چشم‌هایم عادت به دیدن کرده اند
گوش‌هایم عادت به  شنیدن
زبانم عادت به چشیدن
دست‌هایم عادت به لمس
و بینی‌ام عادت به بوییدن
عادت تبلور حواس من است

به بد و خوب چهار فصل عادت کرده‌ام
شب که از راه می‌رسد چراغ را روشن می‌کنم
تا عادت‌هایم را ببینم

در عادت سفر
عادت‌ها هستند که دنیا را نشانم می‌دهند
تکدرخت‌ها را حتما بی‌حضور ‌عادت نمی‌دیدم
و بی‌حضور عادت باران را نمی‌شناختم

عادت‌ها بخشی از من هستند
به غصه‌هایم هم عادت کرده‌ام
غصه‌ها یاران شادی‌هایم هستند
و یار عادت پنهان دوست داشتن

هرکلمه عادتی‌ست آشنا
و راهنمایی ماندگار
به قندیل کهکشان
در کوچه‌های گمشدۀعادت کرده‌ام
در خلوت آسمان
و بالای سر ماهِ شاهد

اگر پای عادت در میان نمی‌بودی
به تو عادت نمی‌کردم
و تو جزیره‌ای بیگانه می‌بودی
در اقیانوسی بیگانه و بی‌ساحل و چراغ دریایی
وعطر حضورت منقرض می‌شد
در نخستین فرصت آشنایی
در آن شبی که هزار پری در ایوان نگاهت می‌رقصیدند

عادت‌ها با انبوهی از کلمه‌ها
بی‌اعتنا به بی‌نهایت‌ها
تا اعماق وجودم رخنه می‌کنند
و همۀ هستیم را معتاد

دیری‌ست که می‌دانم
اگر عادت‌های زشت نمی‌بودند
زیبایی ناشناخته می‌ماند
و نیازی به روشن کردن چراغ وجود نمی‌داشت
و چراغ‌ها بی هیچ پیامی در دور و نزدیک سوسو می‌زدند


عادت‌ها پشت نقابی عادی فرسوده می‌شوند
اما هرگز نمی‌پوسند
الا عادت بودن

زندگی و عشق عادت است
و مرگ قتل عام عادت‌ها
در یک چشم به هم زدن
در کنار لب‌هایی که گویا هرگز وجود نداشته‌اند!

6 شهریور 90


مثنوی خوابی ناتمام!

خواب دیدم که سیزده ساله‌ام
نشسته بر لب حوض
کنار درخت آلبالو

خواستم سراغ هفتاد و سه سالگیم را بگیرم
بوسه‌هایی که ماهی قرمز
توی حوض می‌گرفت با شتاب
دم به دم از آب
حواسم را به سویی دیگری انگیخت

از خواب پریدم بی‌تاب
و دیری بعد خوابی دیگر درربودم
حوض خالی بود و خشک
بی‌ماهی
کنار درخت آلبالوی مرده
و گربه‌ای بی‌کار، در پی شکار حوصله
با پاهایی بی‌تمکین
در چند قدمی  حوض بی‌نگین
محصور در چهاردیواری حیاطی
با خاطره‌هایی محبوس
همراه فریاد سکوت جغدی مسافر

قاصدک‌ها با گیسوانی افشان
و دهانی خالی از پیام
تسلیم سرگردانی بودند
در هیاهوی کلاغ‌های چرب‌زبان

با دیدن تنهایی کبوتری ‌شکسته‌بال
نشسته افسرده بر لب بام
و جای خالی رنگین کمان روزی پاییزدار
دوباره پریدم از خواب
به میدان بیداری
رو به روی دیوار رو به رو

دستم را گذاشتم روی دوش هوا
با تمنای بوسی دیگر
بوسی از ابریشم بافته
تا هوایی تازه، تازه کند پیشانیم را
و تا مرز لب‌های تشنه‌ام فروریزد
در زیر درختی همسایه

بیشتر نمی‌خواهم
همین که غریبه نباشی کفایتم می‌کند
پای آبشار نیاگارا هم قناعت کردم به براده‌های آب


24 مرداد 90


در شبی بارانی غریبه نیستیم!

سه هفته است که چیزی ننوشته‌ام
می‌پرسی چرا؟
باور می‌کنی؟
دستم نافرمانی کرده است
البته با پای ترسی در میان
ترسِ از دست دادن لحظه‌ای از بقیه‌ها!

دیوار ترک برداشته است
می‌ترسم نگاهی محبوس بگریزد
از هموارگی شکست‌ها
و در غیاب بی‌هموارگی‌ها

سال‌ها و همواره
و همین امروز هم
عمر کوتاه سایه‌ام را می‌بینم
فقط مرگ نابه‌هنگام سایه‌ها باورم نمی‌شود

من در حال بوسیدن خواهم رفت
لب بر لب هوایی که هم ادامۀ حیاتم بود
و هم مفرح ذاتم

چه بارانداز مطبوعی است این لب
غوته‌ور در شهد هموارگی بوس
در مهد قنات هستی
و در امتداد عطش و مستی و نوش

عمری‌ست که از پیچاپیچ پله‌ها
در گرمایی مطبوع
و با اشتهای خوی بودن
تا عرشۀ ناب لب‌ها
این‌سو و آن‌سو می‌خزم همواره
و غوته‌می‌خورم در عطر بادام زمینی
بر روی سینۀ هوا

لبم هر روز هوایی می‌شود با هوایی دیگر
گلبرگ‌هایی که از بوسه‌ها می‌ریزند
قاصدک می‌شوند در مسیر هوا
و روی به دیار بودن می‌آورند
برای دعوت از باطن بوسی دیگر
بوسی در پی زنده‌ماندن

من لب بر لب هوا خواهم رفت
هوایی خواهم زیست
تا به لب برسد جانم

تو هم همین حال و هوای مرا داری
غریبه نیستی
نگاه کن  پشت سرت را!
جاده‌ها و بی‌راهه‌ها آکنده از عطر بوسه‌اند
و شربت آلبالو

برگ‌های حتی تکدرخت‌ها
لب بر لب نجیب یکدیگر می‌سایند
تا فصل خزان
و یک شب بارانی دیگر

من در حال بوس خواهم رفت
لب بر لب هوایی که هم ادامۀ حیاتم بود
و هم مفرح ذاتم

21 مرداد 90



بالاخره‌ها و سرانجامی تازه!

بالاخره بهانه‌هایم را خواهم کاشت
در باغچۀ کوچک
در پشت همین پنجره‌ای که دارم
تا شاخ و برگ بالغشان
اگر شکوفه‌ای هم نداشتند
ببینند اقلا جای کوچکی  را
که امروز اشغال کرده‌ام برای مشغولیت
در پشت میزی امانت

شیر مادرم را در حاشیۀ جادۀ ابریشم دوشیدم
بالاخره بادبادک عتیقم را با نخی از ابریشم
فارغ از حصیر شکسته‌اش
به راه شیری خواهم فرستاد
در حضور هزاران انگشت اشارۀ فعال

بالاخره سرمشقم را تمرین خواهم کرد
باد می‌دود و توفان می‌گریزد
صخره‌هایی که پشتشان به کوه است
پایداری می‌کنند اما
تا درختان زیر پای کهکشان
بی‌شیر و شیره نمانند

نوشته بودم که مارمولک‌ها هم غصه می‌خورند
بالاخره فهمیدم که غصه‌ای جدی در کار نیست
و فهمیدم که به بهانه‌ها نباید بها داد

حضور بهانه‌های نارس و کم‌بها
در بارانداز شیفتگی‌ها
بازار غصه‌های سرگردان را گرم می‌کند
و دق‌الباب بهانه‌ها
غصه‌های مرغوب را از سکه می ‌اندازد

بالاخره فهمیدم!
همین امروزی که شبیه هیچ روزی نیست
که هرروز رفته‌ام به بازار مکاره
و برای این‌که دستم خالی نماند از نگاه
مکر بازار را نادیده گرفته‌ام
و غافل مانده‌ام از حیای بنفشه‌ها

شگفتا!
مشت بهانه‌ای تاریک
باز و بسته می‌شد
در حریم ناخدایی محتاج باد شُرطه

سرانجام امروز
همین امروزی که شبیه هیچ روزی نیست
به قربانگاه بردم بهانه‌ای کبیر را
و هیچ فرشته‌ای نازل نشد به مسلخ
برای نجات اسماعیلی دیگر

31 تیر 90



رباعی!

امروز باوری دیگر افتاد به دستم
از چشمت که چکیدم بر خاک
باور کردم که از خاک هستم
به همین سادگی، چه باک

23 تیر 90


معما!

دخترم!
می‌گویی دلت تنگ نیست
و برای پذیرایی از همۀ غم‌های جهان
ظرفیت دلت را به رخم می‌کشی
دروغ می‌گویی

تو نمی‌توانی هنوز
حتی یک جفت کفش پاره را در دلت جای‌دهی
یا یک کیف دبستانی خالی از پفک را
کباب بی‌نمک به کنار
ناتوانی پای بابا را

چاردیواری زندان هم به کنار
ورق‌پاره‌های کتک‌خوردۀ آن همه سرما
در هیچ کُنجی از دلت جای نمی‌گیرند

نه! دل تو هم تنگ است
در بن‌بست قفس استخوانی سینه‌ات
در چهاراه زندگی
چهارراهی بدون راهنما

نمی‌پرسی چرا در دیوار قدم می‌زنم همیشه
اگر میپرسیدی، می‌گفتمت
که نیافتم جایی برای این همه معما
می‌گفتمت حتما
تو که بیگانه نیستی

23 تیر 90


تعبیری غیرمترقبه!

در قراری غیرمترقبه باخودم
دست‌زدم به تجزیۀ پنجرۀ اتاقم
تجزیۀ چوب و آهن و شیشه
و خاطره‌های محبوس

پاره‌ابری بود تنها پشت پنجره
در انتظار یاران
و بارانی به نوبت نشسته
با فرهادی بی‌دست و بی‌تیشه

نگاهت در قفس بود
خسته و لمیده بر سینۀ شفق
ابروانت خمیده بود
و لب‌هایت بلاتکیف
در شیشۀ غرق درغبار
با قاصدکی در دست

دستم را گذاشتم روی شانه‌ات
مثل همیشه
صادقانه
شانه‌ات لرزید و طعمۀ شیشه شد
قطره‌های خون از میان هزاران چشم
لغزیدند به دامن لبت
لبت درخت آلبالو شد
مرصع شد
گردن‌آویزی زیباتر از همیشه

نیمه‌شبی محصور در هستی شیشه
و چارستون پنجره
دلم هوایت راداشت
و آن یکی دوایت
در ابریشم آغوش اندیشه

زلفت آشفته
تنت خوی‌کرده
لبت پرخنده شد
با اخمی لبالب از آشتی
نشستی بربسترم
و جویای حالم شدی
و ناز خواب‌ را کشیدی
خوابم پربد
چشمم دوید

توهم پریدی
ودر عمق شیشه
در افق پنهان شدی
در چراغ علاءالدین حلول کردی
با عطری مانده برجای
بی‌امان

این رفت و آمد کم‌دلیل چرا؟
نورد راه مشکوک و خسته چرا؟
حجت ناتمام
زحمت نامناسب چرا؟

می‌خواستم ببوسمت
از سیلی پنجره ترسیدم
رقص‌کنان خودم را عقب کشیدم
شرمندۀ ناکامی
از خودم رمیدم

جام نگاهت شکست در دستم
صبوی گونه‌هایت تراوید
دعوتی دوباره متولد شد

دوباره هوایی شدم
چشمانم را بستم
در پی چاره
انتظارم حوصلۀ خورشید را تمام کرد
شب شبیخون زد یک‌باره

پنجره را تجزیه می‌کنم
از عهدۀ جای حضورت برنمی‌آیم
در میان لب‌های شیشه‌های شکسته
پنجره باز و بسته نمی‌شود
در ازدحام خاطره

نیمه شب است
هنوز در آغاز راهم
چراغ‌های غریبۀ شهر
نشانه‌های هستی‌های ناشناس
بی گذرنامه
با عبور از تو و پنجره
ثروت تنهایی را به رخم می‌کشند
ثروتی بادآورده
گنج قارون
بی‌نشانی از عمر نوح
در حضور ایوب

جام نگاهت خالی می‌شود
از همیشه‌ها
افق می‌لرزد
ساغر از دست پنجره می‌افتد
داستانی نیمه‌تمام می‌غلتد
قاصدک پرپر می‌شود

لنگان و خیزان
خیزبرمی‌دارم تا پرده را بکشم
در میان راه خوابم می‌برد در کجایی
در کنار قاصدکی که پیامش  پرپر شده بود

خواب می‌بینم
خواب می‌بینم که تحقیر شده‌ام
خواب می‌بینم که پنجره را بسته‌بندی کرده‌ام
خواب می‌بینم که نفس به راحتی می‌کشم نگهان
در قفسی که تن به تجزیه نداد

خواب می‌بینم که تو بی‌تقصیری
و تقصیر چیزی بی‌تفسیر است
حضورم آزاردهنده شده
مانند هیاهوی خیابان
مثل بهی نارس
و مانند انجیری نابالغ
و مثل توفانی که نه نسیم است و نه باد
گردبادی‌ست که دور خودش می‌چرخد
نه می‌رود و نه می‌آید
دل در گرو پیچیدن دارد
در دشتی بی‌کس و پری صحرایی

خواب می‌بینم که جانم به لب نخواهد رسید
خواب می‌بینم که جانم لبی بیش نیست
و خواب می‌بینم که به تشنه‌ماندن عادت کرده‌ام
و تشنگی نیاز به تفسیر ندارد

زندگی پنجره را تجزیه می‌کنم
کهکشان از پنجره زیاد دور نیست
دست من کوتاه است

خواب می‌بینم که خوابم تعبیر خواهد شد
خواب می‌بینم که تو از سر مهر
کندوی عسلت را به محرابی در صحرا می‌سپاری

دستم را از شانۀ سایه‌ات برنخواهم گرفت هرگز
هزار ابریشم را از سایه‌ات خواهم آویخت
بی کوچک‌ترین انتظاری
میل دارم چراغی روشن باشم
در ایستگاهی کوچک و میان‌راهی
که با عبور قطار تنها می‌ماند
و سوسو می‌زند برای دوردست‌های بی‌کس

پنجره را تجزیه می‌کنم
خوابم را تجزیه می‌کنم
ترا و خودم را تجزیه می‌کنم
هیچ چیز از جنس چیز دیگری نیست
آرزو هم
مگر خواب تعبیر شود غیرمترقبه

13 تیر 90